از بس که غم به سینه ی من بسته راه را دیگر مجال آمد و شد نیست آه را دائم چو دیده دید، دل از کف رود ولی نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را هر شب ز عشق روی تو ای آفتاب روی از دود آه تیره کنم روی ماه را ما را مخوان […]
همین بس است ز آزادگی نشانه ی ما که زیر بار فلک هم نرفته شانه ی ما ز دست حادثه پامال شد به صد خواری هر آن سری که نشد خاک آستانه ی ما میان این همه مرغان بسته پر مائیم که داده ایم جور تو بر باد آشیانه ما هزار عقده ی چین را […]