گر که تأمین شود از دست غم آزادی ما

گر که تأمین شود از دست غم آزادی ما
می رود تا به فلک هلهله ی شادی ما

ما از آن خانه خرابیم که معمار دودل
نیست یک لحظه در اندیشه ی آبادی ما

بسکه جان را به ره عشق تو شیرین دادیم
تیشه ی خون می خورد از حسرت فرهادی ما

دارد از دست جفای تو که با خیره سری
کرد پامال ستم مدفن اجدادی ما

آنچنان شهره به شاگردی عشق تو شدیم
که جنون سر خط زر داد به استادی ما

فرخی داد سخندانی از آن داد که کرد
در غزل بندگی طبع خدادادی ما