زد فصل گل چو خیمه ی هامون جنون ما

زد فصل گل چو خیمه ی هامون جنون ما
از داغ تازه سوخت دل لاله گون ما

آن دم به خون دیده نشستیم تا کمر
کان سنگدل ببست کمر را به خون ما

ما جز برای خیر بشر دم نمی زنیم
این است یک نمونه ز راز درون ما

در بزم ما سخن ز خداوند و بنده نیست
دون پیش ماست عالی و عالیست دون ما

ما را به سوی وادی دیوانگی کشید
این عشق خیره سر که بُوَد رهنمون ما

ساقی ز بسکه ریخت به ساغر شراب تلخ
لبریز کرد کاسه ی صبر و سکون ما

تا روز مرگ از سر ما دست بر نداشت
بخت سیاه سوخته ی واژگون ما