دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را

دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را
مو به مو بگذاشت زیر بار دلها شانه را
نیست عاقل را خبر از علم دیوانگی
گر زنادانی ملامت می کند دیوانه را
در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر
خوب معشوق وفاداری بود پروانه را
جز دا سوراخ سوراخش نبود از دست شیخ
دانه دانه چون شمردم سبحه صد دانه را
این بنای داد یا رب چیست کز بیداد آن
دادها باشد به گردون محرم و بیگانه را
از درو دیوار این عدلیه بارد ظلم و جور
محو باید کرد یکسر این عدالتخانه را